نقش حیاتی مناسبات خارجی در بقای حکومت‌ها در افغانستان

Spread the love

مهدی شیرزاد

از زمانی‌که این سرزمین براساس معاهدات و تصامیم برتانیا و سایر قدرت‌ها به افغانستان نام‌گذاری گردید، حکومت‌های که بر این واحد جغرافیایی حاکمیت داشته‌اند لابد تکیه‌گاه‌شان پارتینران خارجی بوده است. همواره در این خطه انارشیسم و بی‌ثباتی ناشی از سیستم مدیریتی وجود داشته است. برادرکشی‌ها، رقابت‌ها و دشمنی‌های قبیله‌ای برای تصاحب قدرت، شاخص‌های آشکار تاریخ معاصر افغانستان است. برای رسیدن به قدرت و پادشاهی در افغانستان و از بین‌بردن رقیب سیاسی، اکثراً بازی‌های بیگانه‌پرستی و باز نمودن پای امپراتوران به این خاک را به آسانی متحمل گردیده‌اند. در گذشته‌های تاریخ این مملکت ماندن در سلطنت و تداوم حکومت، حتا به قیمت گذاشتن خنجر جهان‌گیران استعمارگر بر گلوی ملت بوده است. قبول ذلت و از دست‌دادن آزادی در بدل رسیدن به سلطه‌ی قبیله‌ای یا از میان‌برداشتن رقیبان، رویه‌های عادی بعضی شاهان این کشور بوده که در اوراق تاریخ افغانستان باخط سیاه ثبت و در معرض قضاوت نسل‌های آینده قرار گرفته است.

نمونه‌ی اول: مشکل از آن‌جایی چند برابر گردید، که شاه‌زمان سدوزایی در آخرین سال‌های قرن هجدهم میلادی و آغاز قرن نزدهم میلادی با تکتازی‌ها و کینه‌توزی‌های خویش به کورنمودن برادر و کشتار رقیبان احتمالی به صورت بی‌رحمانه شتافت. وی با محاسبه‌ی کاملاً غلط مُسر به گرفتن و تسلط به سرزمین‌های هند بود. غافل از این‌که چاه‌کن خود در چاه است. برتانیا که به تازگی در شبه‌قاره‌ی هند جا باز نموده بود، با یک بازی کم‌هزینه توانست این شاه مغرور را در بیرون به‌وسیله‌ی بستن معاهده با حکومت قاجار فارس و در عرصه‌ی داخلی توسط برادرش محمود که با تحریک قاجاریان فارس همراه بود، از میان بردارد.

نمونه‌ی دوم: دوست‌محمد خان بارکزایی، در دور اول امارت خود که بعد از هجده‌سال هرج‌و‌مرج سیاسی در میان سال‌های ۱۸۳۶ الی ۱۸۳۹م به عنوان امیر کابل قدرت را از قبیله‌ی سدوزایی تصاحب کرد، سعی در تثبیت و استمرار قدرت در حیطه خود و خانواده‌اش نمود. به‌منظور این کار تلاش کرد تا در تبانی با برتانیا، فشاری را بر حکومت سیک‌ها بیاورد و بتواند مناطق زیادی که توسط سیک‌ها از سیطره‌ی حکومت کابل بیرون شده بود را دوباره حاصل نماید، اما این کار با رد خواست دوست‌محمد خان از جانب برتانیا غیر ممکن گردید. دوست‌محمد خان به آغوش قدرت دیگر جهانی (روسیه‌ی تزاری) پناه برد؛ نزدیک‌شدن او به روسیه‌ی تزاری، زمینه را فراهم ساخت تا برتانیا به‌وسیله‌ی شاه‌شجاع سدوزایی، به سلطنت بار اول دوست‌محمد خان پایان دهد. این‌جا بود که شاه‌شجاع ذلیلانه به عنوان پیش‌آهنگ عساکر برتانیایی و هندی به افغانستان حمله نمود.

نمونه‌ی سوم: شیرعلی خان در اواخر حکومت‌اش با بُن‌بست‌های موضوع سیستان با برتانیا و مرزهای شمال کشور با روسیه‌ی تزاری روبه‌رو بود. روس‌ها خواهان بازگشایی نمایندگی سیاسی‌شان در کابل بودند و هیأت سیاسی روس‌ها همراه با عساکرشان وارد کابل شدند. برتانیا که شاهد این معادله‌ی سیاسی بود و آن‌را به ضرر منافع خود در هند برتانوی محاسبه می‌نمود، برای بار دوم تصمیم به تعرض نظامی به داخل افغانستان و از بین‌بردن حکومت شیرعلی خان گرفت و با حمله‌ی دوم نظامی در سال ۱۸۷۹م حکومت شیرعلی خان را از میان برداشت.

نمونه‌ی چهارم: امان‌الله خان متأثر از فضایی که در سطح جهان و منطقه و به تأسی آن در درون کشور به‌وجود آمده بود، در نخستین اقدام سیاسی‌اش مطالبه‌ی استقلال افغانستان را از برتانیا کرد. او در جریان حکومت ده‌ساله‌ی خویش تلاش نمود تا از وابستگی با برتانیا کشور را رهانیده و به عنوان یک همسایه در کنار هند برتانوی مستقلانه عرض وجود نماید. این کار امان‌الله خان به دماغ استعمارگران خوش نیامد و آنان در نهایت موفق گردید با توطئه‌ها و استعمال نیروی مُغرض و متحجر از دورن، فرایند نوظهور امانی را به بحران کشانده و سبب سقوط حکومت وی گردد.

نمونه‌ی پنجم: داوود خان توانست با کودتای نرم و بدون خون‌ریزی قدرت را در ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ خورشیدی در کابل به‌دست آورد و اعلان جمهوریت بکند. داوود خان با پلان‌های مثبت و ترقی‌بخش گام به میدان سیاست افغانستان گذاشت. وی تجربه‌ی خوبی از حکومت‌داری داشت و فرد کارکشته و با ارداده‌ای بود. داوود خان گرایش قوی به اتحاد جماهیر شوروی داشت و برمبنای آن پالیسی‌های منطقه‌ای و جهانی خویش را طرح و در پی اجرایی‌شدن آن بود. در ابتدا روابط سرد و حتا تنش‌آور با همسایه‌ی شرقی (پاکستان) و طرح مسأله‌ی پشتونستان از عمده‌ترین گام‌هایی بود، که در دوران کوتاه جمهوری وی به‌وضوح قابل تأمل است. اما داوود خان در اواخر حکومت خویش بر بنیاد احساسات و کشیدگی‌های شخصی با روس‌ها، چرخش بزرگ را در دکتورین سیاست خارجی خود در پیش می‌گیرد. دوری از اتحاد جماهیر شوروی و ایجاد روابط گرم با دنیای غرب و به خصوص امریکا سبب می‌گردد، شوروی تصمیم از میان‌بردن نظام جمهوری داوود را توسط احزاب کمونیستی بگیرد، که چنین اتفاق افتاد و داوود خان را بعد از پنج‌سال حکومت از میان بردند. این‌ها نمونه‌های خیلی بارز و آشکاری اند که در قلمرو سیاست افغانستان دیده می‌شود و ده‌ها مورد دیگری که در جریان حکومت کمونیستی و بعد از آن دیده می‌شود.

با اشاره به این پنج‌نمونه‌ی تاریخی، سوال اساسی این است: حکومت‌های افغانستان چرا این‌قدر بی‌ریشه بوده‌اند که مناسبات خارجی آنان حیات و بقا یا مرگ آنان را تسجیل می‌نماید؟ فکر می‌کنم پاسخ این سوال نیازمند این است که در فرصت بهتر، بنیاد چنین حکومت‌ها، جایگاه، کارکردها و نزدیکی آنان با مردم و از جنس ملت‌بودن آن باید همه‌جانبه تحلیل و بررسی گردد. ولی برای نتیجه‌گیری در این نوشته، به چند نکته اشاره می‌کنم.

یکم: بیگانگی حکومت با بدنه‌ی ملت؛ حکومت‌های گذشته افغانستان سنخیت عمیق با مردم نداشته و هرگز برای مردم نبوده‌اند، بلکه بر مردم تسلط می‌یافتند و تمام انرژی حکومت را در این راستا به مصرف می‌رساندند. حکومت‌ها ریشه‌ی مردمی نداشتند و مردم و تابعین بستری برای نقش و نگار حکومت بوده است، نه طرف و شریک که در آن، حکومت‌ها آنان را محق بدانند و خودشان را موظف.

دوم: حکومت مال یک قبیله‌ی کوچک بوده و اهالی آن خود را بادار افغانستان می‌دانستند. طبعاً چنین رویکرد آشتی‌ناپذیر را رقم می‌زند. فاصله‌ها ایجاد می‌گردد و همواره روابط قهرآمیز بوده که به شکل دروغین این شقاق را با ابزار سلطه تلاش می‌نمودند بدوزند.

سوم: تبعیض و بی‌عدالتی‌های فراوان ناشی از عملکردهای حکومت‌گران، ریشه‌ی حکومت را در دل و در درون جامعه می‌خشکاند. فضای مسموم و مشحون از بی‌عدالتی و تبعیض‌های مهندسی‌شده‌ی حکومت و دولت را بار جامعه می‌سازد و تکیه‌گاه اساسی دولت که ملت آن باشد، با این نیات و اعمال از بین می‌رود. نهادینه‌شدن روحیه‌ی حذف و ترویج بیشتر آن از جانب دستگاه حاکم، سیاهی حکومت را بیشتر در انظار مردم و ملت متبارز می‌سازد. لذا است که عامل اساسی شکست حکومت‌ها در افغانستان این نکته ها هستند، نه مناسبات خارجی آنان. درست است که روابط خارجی حکومت‌ها در گذشته و اکنون نقش بارز می‌تواند داشته باشد. ولی این نقش زمانی کشنده و یا حیات‌بخش است که حکومت‌ها یا درد سر مردم بوده است یا خدوم مردم بدور از تعصبات و استبداد و بی‌عدالتی. بنابراین مناسبات خارجی زمانی می‌تواند حیات و بقا حکومت را ضمانت کند، که پیش از آن حکومت‌ها از داخل نپوسیده باشد. اگر امراضی چون بی‌عدالتی، تبعیض، عدم روحیه‌ی خدمت‌گزاری به مردم، نگاهی مبتنی بردیدگاه قومی، سمتی، مذهبی و منطقه‌ای را حکومت در پیش داشته باشد، تغییر روابط خارجی زمینه‌ی سقوط شان را بنابر شواهد تاریخی تسجیل می‌کند، زیرا حکومت‌های ضعیف و بی‌ریشه خصلت‌شان این است که متکی بر تکیه‌گاه خارجی‌شان می‌باشند.

خبرگزاری صدای مردم افغانستان

Learn More →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *