«در ۱۹۳۰م نگارنده روزی در برلین با شجاعالدوله خان سفیر سابقِ افغانستان در لندن به ساحل دریا برخوردم و هنگام آبتنی در پشت و پهلوی او فرورفته گیاههای کوچک بدیدم و علتاش به پرسیدم، جواب داد که:
«روزی در سفر جلالآباد من ((پیشخانهی)) شاه را سهوَن چند دقیقه دیرتر از وقت معین حرکت دادم (او فراشباشی شاه بود) امیر که در پروگرام روزمره دقیقه شمار بود. مرا در بدل این سهو امر کرد تا برزمین انداختند و زیر ضربات قمچین قرار دادند. این فرورفتگیهای بدن من جای ضربت نوکهای قمچین است.» (شجاعالدوله همان مردی است که کشندهی امیر حبیبالله خان شناخته شد). سردار گل محمد خان ذکریا از درباریان امیر که مرد سخن شناسی بود، سالها بعد از مرگ امیر حبیبالله خان با تأثر قصه میکرد که ((روزی پنج دقیقه دیرتر از وقت معین حرکت امیر نزدیک ارگ رسیدم، موتر شاه از ارگ خارج شده بود، مرا روی سرک بدید و توقف کرد و پرسید؛ ساعت چند است، عرض کردم پنج دقیقه از وقت گذشته، امر کرد تا دستهای مرا گرفته و رویم را زیر ضربات سیلی قرار دادند. آنگاه بگذاشت که با دهن خونین به خانهی خود برگردم)).
با چنین روش شاه بود که میرزا محمد حسین خان مستوفی الممالک در مراسم ضیافتی که به افتخار شاه در موضع ((بایان- کوهستان)) داده بود، همینکه شاه نزدیک خیمهی خاص رسید و پلهی نردبان را از اندازهی که مقرر کرده بود بلندتر یافت، متغییر شد و خواست سبب این فرو گذاشت را از مستوفی بپرسد. مستوفی مجال نداد، این شخص باوقار و کم سخن به عجله مثل درختی افقی به خاک افتاد و گفت: ((بد کردم اعلیحضرت ببخشید)). در حالیکه تمام درباریان و رقبای مستوفی دو طرفه صف کشیده و این منظره را تماشا میکردند. البته مستوفی برای وقایهی خود از دشنام و بیآبی بیشتر این ذلت و خواری را بر خود هموار کرد. او که از یک کتابت عادی به عالیترین مقامِ دولتی رسیده بود، به دوستان خود میگفت که: ((مذهب من مذهب سلطان است)) و هم در این سخناش صادق بود، زیرا در عهد امیر عبدالرحمن خان که خون میخواست، خون میریخت و در عهد امیر حبیبالله خان که مثل پدر به خون ریختن حریص نبود، دست به خون مرغی هم نیالود.
امیر حبیبالله خان پیشتر از آنکه کشته شود، شبی جشنی زنانه در ارگِ شاهی برپا و یکعده زنانِ رجال بزرگ را به غرض شرکت در این جشن دعوت نمود. البته اکثریت نپذیرفتند و معاذیر بیماری پیش کردند، از آنجمله میر زمانالدین خان بدخشانی مأمور بارچلانی دربار صراحتن در جواب دعوتنامه نوشت که: ((من خود نوکر شاهام ولی خانمم نوکر کسی نیست و در هیچ محفل رسمی شمولیت نمیورزد)). متعاقبن شاه که برای تفریح زمستانی به جلالآباد حرکت میکرد، مجلس و داعیهی رسمی و بزرگی در سلام خانهی خاص – کابل تشکیل نمود، و ضمن نطق و داعیه خطاب به تمام مأمورین ملکی و نظامی چنین گفت: ((چندی پیشتر محفل جشنی زنانه در ارگ تشکیل و خانمهای اعزه دعوت شدند، میر زمانالدین که در اینجا حاضر است، در جواب دعوتنامهی خانم خود نوشت که من نوکرم نه خانم من، آیا به یک پادشاه کسی چنین جواب میدهد؟)) آنگاه امیر امر نمود تا کیرچ میرزا را از کمرش گشودند (آنوقت مأمورین ملکی هم درجهی نظامی داشته و لباس رسمی نظامی میپوشیدند) و خود آن مرد فاضل را معزولن و مضروبن از دربار اخراج کردند. البته تمام حضار مجلس با تنفر و غضب ساکت ماندند.»
منبع: میرغلام محمد غبار، افغانستان در مسیر تاریخ،ج. دوم، انتشارات میوند، صص ۲۶-۲۸