«دو پسر عمه پدر و مادر (ارباب مدار و خداداد) به دلیل فشارهای والی بامیان و ولسوال پنجاب و فشارهای کوچی تاب نیاوردند. یکی در سال ۱۳۳۵ سهم خود را به قوم کوچی فروخت و دیگری (خداداد) گریخت. پدر و کاکایم سخت تحت فشار قرار داشتند، تا زمینهای شان را به کوچیها با قبالهی شرعی بفروشند. پدر میگفت؛ من با همین زمینها برای فرزندانم آب و نان تهیه میکنم و زمین منبع زندگی من است. او میگفت؛ حاظرم بمیرم، ولی زمینم را به کسی نمیفروشم. ملک نور، سردستهی قوم سیاهپوش کوچی میگفت؛ دهمرده را باید بگیرم، زیرا بخش پایین دره را گرفتهام و بخش بالا را هم باید بگیرم. اربابِ منطقه، ولسوال و والی رفیقی دست به دست هم دادند تا زمینهای پدر را بگیرند و برای کوچی قبالهی شرعی بدهند. من کوچک بودم، اما گاهی که به قصههای پدر گوش میدادم، بحث آب و نان در زبانش بود و صحبت والی، ولسوال، کوچی و ارباب یاقوتشاه. پدر پس از یکهفته به خانه برگشت و با مادر صحبت کرد. ما در کنارش نشسته بودیم. پدر گفت؛ امروز در ولسوالی پنجاب چند عسکر مرا از «سماوات» گرفتند و بردند در ولسوالی و گفتند که زمینهایت را امروز باید به ملک نور صاحب بفروشی. گفتم نه، نمیفروشم. گفتند که تو دهسال است لجاجت داری، در حالیکه دیگر اقوامت فروخته اند. ولسوال گفت؛ قاضی، چه کنیم؟ قاضی گفت؛ قیمت زمین و قباله نوشته شده و تنها عکس و شصت لازم دارم. پدر گفت، چهار عسکر مرا بیرون بردند، روی چوکی نشاندند و به عکاس گفتند که عکس مرا بگیرد. من صورتم را بر میگرداندم، به این ترتیب عکاس گفت؛ این طوری عکس گفته نمیشود. چهار عسکر مرا محکم روی چوکی نگه داشتند و عکسم را گرفتند. مرا دوباره به داخل ولسوالی بردند. چند برگ کاغذ زرد را جلوی من گذاشتند و عکسم را روی کاغذ چسپاندند. عسکرها به زور بر انگشتم رنگ ریختند و آنرا روی کاغذها فشار دادند. به این صورت قاضی، ولسوال، کوچی و ارباب از من قباله گرفتند. حالا نمیدانم که چگونه برای بچههایم آب و نان تهیه کنم. آنها نان و آب بچههایم را از من گرفتند. مادر پرسید، آیا پولی بابت زمینها برایت نداد؟ پدر گفت؛ ارباب یاقوت اخضرات و ملک نور کوچی گفتند که یکمقدار رخت و پول بابت زمین برایت میفرستیم. پدر دهمرده و مسقط الرأس خود را به قصد دایکندی و منطقهی بندر ترک کرد و این مهاجرت و آوارگی در سال ۱۳۴۳و سالهای بعد بر ما تحمیل شد.
پدر حالا برای ما نان، آب و لباس تهیه میکرد، ولی نه از زمینهایش، بل با کار و زحمت روی زمینهای مردم. پدر بسیار فقیر شد و یکباره در زندگیاش ۱۸۰درجه تغییر آمد. من و محمدعلی در کوهها برهها و بزغالهها را میچراندیم. باهم میرفتیم و باهم بر میگشتیم. همهی مردم «سرغرک» ما را دوقلوی پدر میگفتند. نمیدانم چه شد که برادرم مریض شد. روزبهروز حالش خراب و خرابتر شد و بالاخره زمینگیر شد…
یکروز عصر به خانه بر میگشتم و در حین راهرفتن پاهایم میچرخیدند و خوب نمیتوانستم راه بروم. یکنوع رنج، فشار و تنگی نفس را در خود حس میکردم. چند مرتبه خواستم شعرهای همهروزه را بخوانم، اما بیحوصله میشدم. به این صورت به خانه برگشتم و دیدم هیچکسی در خانه نیست… رخت خواب محمدعلی در گوشهی خانه جمع بود. دقایقی تنها نشستم. گاه هم به این گوشه و آن گوشهی خانه راه میرفتم… در همین لحظهها مادر وارد خانه شد و مرا در بغل گرفت. او با صدای بلند گریه میکرد و میگفت؛ بچه گلم بیبرادر شدی، محمدعلی پیش خدا رفت و ما همین حالا از پیش او آمدیم. مادر آنقدر گریه کرد که جگر همسایهها را کباب کرد. زنان همسایه به مادر تسلی میدادند و او گاه شدید و گاه خفیف گیریه میکرد. پدر خشک شده و در گوشهی خانه نشست. من هم نمیتوانستم گریه کنم و گریه نکردم؛ یعنی اشک در چشمانم خشکیده بود.»
منبع: سالهای تغییر؛ روایت نیمقرن زندگی، ناطقی محمد، چاپِ اول، انتشاراتِ تاریخ شفاهی افغانستان، صص ۳۵-۳۷