«مامورین رفتند. اتاقِ وسیع ماند و اسدالله سروری و من… اسدالله سروری مشتاش را پس برده و چنان بینی و دهنم را کوبید، که به اصطلاح ستارهها در روز روشن در نظرم مجسم گردید. بعد از آن اسدالله سروری مانند رهزنانی که به عجله و قبل از رسیدن کمکی دار و ندار شخصی را به یغما ببرد، به جانم افتاد، اولن ساعت سیکو، قلم و دیگر وسایل ام را گرفت، وقتی چشماش به پول نقد در داخل بکسِ جیبیام افتاد، بانک سر داد، که ریسمان بیاورید دست و پایش را ببندید.
نمیدانم مفکورهی ریسمان قبلن نزدش وجود داشت و یا اینکه دیدن پولِ نقد، آنهم به اندازهی نسبتن کافی «زیرا بر حسبِ تصادف پولِ محصول تلفن، برق و کرایهی آپارتمان را که جمعن مبلغ جانداری میشد با خود برداشته بودم» سبب شد تا اسدالله سروری خریداری ریسمان را برای برآوردن پولِ نقد از جیب من و در آوردن آن در جیب خودش بهانه سازد. مبلغ ناچیزی را برای خرید ریسمان پرداخت و بقیه را در جیب گذاشت. قران پاک را که در پوشِ طلای نقشکاری شده قرار داده شده بود، با زنجیرِ طلای آن، که همیشه با خود داشتم از بکس جیبیام گرفته و تصاحب نمود…
از همهی آنچه داشتم فقط یک انگشترِ فیروزه، که اسدالله سروری به آن متوجه نشد، دیگر هیچچیزی برایم باقی نگذاشت، به شمول قوطی پر از سگرت، و سگرتلایترِ قیمتی، که آنهم توسط یک دوست بسیار صمیمیام برایم تحفه داده شده بود. اگر مطمئن باشم که در دورانِ حیات من، چشمِ اسدالله سروری به این سطور خواهد افتاد، از وی تقاضا خواهم کرد تا همهی آنچه از من استملاک نموده است، در بدل قیمت برایم مسترد نماید…
با یک پارچه ریسمان پاهایم و با پارچهی دیگر دستهایم را با یک جهان درشتی و خشونت بست. در اثنایی که دستها و پاهایم را میبست، صدای خرخر مانندی از وی به گوش میرسید، که اگر انسان متوجه صورت و نگاههایش نمیشد، بیشتر شباهت به غرشِ حیوانی داشت، که به جانِ شکارش افتاده باشد…
اسدالله سروری ایستاده و تند به من مینگریست، به یکبارگی خم شده و از دو پایم گرفت و به شدت مرا از کوچ به پایین کشانید. با دستهای بسته نتوانستم از شدتِ تصادم وجودم با سنگفرشِ اتاق جلوگیری کنم و در نتیجه فقرهی از ستونِ فقراتام شدیدن صدمه دید، اسد الله سروری بانگ بر آورد که تلفن را بیاورید. از این تقاضای وی متعجب شدم زیرا تلفنی روی میزِ کار قرار داشت، او میتوانیست از آن استفاده نماید…
اسدالله سروری چون شُتری به زمین زانو زد تا سیمهایی، به گفته خودش، تلفن را در پاهای من ببندد. من که اولین باری بود که چنین وسایلی را میدیدم غافل از آنکه اسدالله سروری با این تلفن چه شکنجه و عذابی را بر من تحمیل مینماید، با بی اعتنائی ناظر آمادگی و ترتیبات وی بودم. اسدالله سروری که خشم و غضباش لحظه به لحظه بیشتر میشد، چون خرسهای وحشی حمله نموده و با دو چنگالش گلویم را گرفت و با دو شصتاش، بر روی مجرای تنفس، طوری به فشردن پرداخت که تنفسام تدریجن مشکل و مشکلتر گردد. او با این کارش تلخیِ عذابِ جانکندن را به من میچشانید. من با دست و پای بسته به روی زمین افتاده و اسدالله سروری به روی سینهام نشسته بیرحمانه به فشردنِ گلویم میپرداخت، به مرور زمانیکه او به فشردن گلویم ادامه میداد، فضای اتاق در نظرم تاریک وتاریکتر و چهرهای اسدالله سروری مغشوش و مغشوشتر و بیشتر از پیش هولناکتر میگشت.»
منبع: فرار از کامِ مرگ، دوکتور محمد عثمان هاشمی، چاپِ دوم، انتشاراتِ دانشگاه، صص ۱۱۴-۱۲۰