«نمونه‌های از استبداد شرقی»

Spread the love

«در یک روز پاییزی، شاه غلام‌نبی خان را برای گردش دعوت می‌کند. غلام‌نبی خان هم‌راه با برادر و دو پسر عمویش به کاخِ دل‌کشا می‌رود. در بیرون کاخ، سربازان گارد شاهی صف کشیده اند و شاه در داخل کاخ است، وقتی که غلام‌نبی خان و هم‌راهان‌اش به آن‌جا می‌رسند، به آنان گفته می‌شود که شاه همین لحظه بیرون خواهد آمد. غلام‌نبی خان و هم‌راهان‌اش همان‌جا می‌ایستند. لختی بعد، شاه  ظاهر می‌شود و از زینه‌ها پایین می‌آید. او کنار خودرو اش می‌ایستد؛ چنان‌که خودرو در بین او وغلام‌نبی خان حایل است. غلام‌نبی خان و هم‌راهان‌اش، به شاه سلام و تعظیم می‌کنند. و اما شاه، بی‌آن که به سلام و تعظیم آنان پاسخی دهد، می‌گوید: «خوب، غلام‌نبی خان، افغانستان در حق شما چه بدی کرده است که شما در حق آن خیانت می‌کنید؟»

غلام‌نبی خان جواب می‌دهد: «افغانستان خاین را می‌شناسد!»

رنگ از رُخ شاه می‌پرد و اعضایش به لرزه در می‌آید. محمدنادر، پس از آن که بر تخت می‌نشیند، دیگر آن مردِ خوش سیمای گذشته نیست. چهره‌اش عبوس شده و بین دو ابرویش گره افتاده است. خشم و کینه در سیمایش خوانده می‌شوند.

نادرشاه، به گارد محافظ خودش دستور می‌دهد: «بزنیدش!»

سپاهیان مرد را به زمین می‌اندازند. در این حال، برادر و عموزاد‌گان او، با عجز و ناتوانی، به این صحنه‌ی هول‌ناک و جان‌گداز می‌نگرند. غلام‌نبی خان، دست‌مالی از جیب‌اش می‌کشد و در دهنِ خودش فرو می‌برد تا در زیر ضربه‌های سربازان، ناله‌اش برنیاید. شاه این صحنه را تماشا می‌کند و هم‌چنان از خشم می‌لرزد. و بعد، ناگهان، فریاد می‌کشد: «بزنید تا بمیرد!»

روبه‌رو شدن محمدنادرشاه با حبیب‌الله کلکانی نیز، جذاب و هیجان‌آفرین است. در این صحنه، شاه را می‌بینیم که در خانه‌ی فتح‌محمد خان امین‌العسس اقامت دارد؛ زیرا ارگِ شاهی را لشکریان قومیِ سمت جنوبی تاراج کرده اند. و برای زندگی شاه مساعد نیست. به او خبر می‌دهند که حبیب‌الله را آورده اند. دستور می‌دهد که او را به درونِ اتاق بیاورند. حبیب‌الله داخل می‌شود. پیراهن و تنبان به تن دارد و یک شالِ خشن و درشتِ عسکری را بر شانه انداخته است. او به شاه سلام می‌دهد. هیچ‌کس از حاضران حرکتی نمی‌کند. هیچ‌کس سخنی نمی‌گوید. شاه سرش را بلند می‌کند و حبیب‌الله را می‌نگرد. بعد، به او اشاره می‌کند که در صفِ دست چپ او بنشیند.

حبیب‌الله می‌نشیند. خاموشی سنگینی بر مجلس حکم‌فرما است. شاه، پس از لختی سکوت، باز هم چشمانِ سرد و مصمم‌اش را، از پشتِ شیشه‌های عینک، به حبیب‌الله می‌دوزد و می‌پرسد: «خوب،  حبیب‌الله خان، از این همه خون‌ریزی و ویرانی که در افغانستان کردید، چه منظوری داشتید؟» حبیب‌الله جواب می‌دهد: «تا وقتی که من اختیار داشتم، هر چیزی را که خیر افغانستان می‌دانستم، اجراء کردم. حالا که شما اختیاردار افغانستان شده اید، هر چه را که خیر افغانستان می‌دانید، همان‌طور اجراء کنید!» شاه می‌گوید: «خوب، حالا شما چند روزی استراحت کنید. باز خواهیم دید.» گفت‌وگو همین‌جا پایان می‌یابد. حبیب‌الله بر می‌خیزد و بیرون می‌رود.

روبه‌رو شدن و گفت‌وگوی محمدنادرشاه و حبیب‌الله کلکانی را، خلیلی نیز در «عیاری از خراسان»‌اش آورده است. در این روبه‌رو شدن، حبیب‌الله کلکانی به روایتِ استاد خلیلی می‌گوید: «خدایا، تو گواه باش، با همه خطراتی که از چار جهت، افغانستان را تهدید می‌کرد، منِ باغ‌بان‌زاده‌ی بی‌سواد، آن‌را به سلامت و بدون کم‌وکاست، به این محمدنادر خان تسلیم می‌کنم. البته اراده‌ی تو چنین رفته بود. امیدوارم روزی که سلطنت را از خانواده‌ی او می‌گیرند، آن‌ها نیز این امانت را، با حدود کامل‌اش، سلامت به فرزندان وطن بسپارند.»

منبع: چه‌ها که نوشتیم، ره‌نَوَرد زریاب، چاپ دوم، انتشاراتِ بنیاد آرمان‌شهر، صص ۱۹۷-۱۹۹

خبرگزاری صدای مردم افغانستان

Learn More →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *