«هیچ جنگسالاری کرزی را به اندازه دوستم عصبانی نکرده بود. کرزی بارها عهد کرد او را دستگیر کند. من به کرزی مشورت دادم توازن قدرت شمال را در نظر گیرد و با احتیاط اقدام کند.
دوستم نمیگذاشت شبهنظامیان خلع سلاح شوند. علیرغم این که بیشتر جنگ با طالبان را در شمال او انجام داده بود، شکایت میکرد که به هیچ مقام رسمی در دولت جدید نرسیده است. دوستم میخواست وزیر دفاع یا رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح شود.
وقتی تنشها بار دیگر در اپریل ۲۰۰۴ بالا گرفت، فرصت یافتم که مشکل عطا-دوستم را یک بار و برای همیشه حل کنم. وقتی دوستم برای حمله به میمنه، مرکز ولایت فاریاب، ۶۰۰ جنگجو مستقر کرد، والییی که از سوی کرزی استخدام شده بود، فرار کرد و در نزدیک مرز ترکمنستان پنهان شد. من و بارنو با کرزی ملاقات کردیم. دوستم تهدید کرد که به این واحد حمله میکند. جلالی و غنی استدلال کردند که نیروهای ارتش ملی دوستم را بایستی بازداشت کند.
اولین تماس تلفنی من با دوستم چندان ثمر نداشت. تماس دومی هم چندان موثر نبود. من هشدار دادم: “حمله به واحدهای ارتش ملی، که با امریکاییها همراه هستند، حملهیی به نیروهای امریکایی است. اگر به آنها حمله کنی، از پلی میگذری که دیگر راه بازگشت ندارد.”
هیاهوی دوستم بدون کم و کاستی همچنان ادامه داشت: “بدتر از ویتنام خواهد بود. بدتر از عراق خواهد بود. اگر فکر میکنی آنها بد بودند، صبر کن و ببین که من در افغانستان چه روزی بر سرتان میآورم.” روشن بود که دیگر برای رساندن پیام خود به دوستم به چیزی فراتر از حرف نیاز داشتیم. من و بارنو بر سر گزینهها حرف زدیم.
دیر وقت همان شب یک جفت بمبافکن بی -۱ از دیهگو گارسیا به حرکت درآورده شدند. یک بمب صوتی درست در آسمان بالای خانهی دوستم به غرش درآمد. یکی از بی -۱ها وقت عبور از فراز قصر دوستم بمب صوتی را منفجر کرد. دوستم در افکار عمومی از خود چهرهی شجاعی نشان داد. به نیویورک تایمز خبر داد: “بچههایم ترسیدند، اما بگذارید بگویم من کسی نیستم که بترسم.”
اما به زودی از همایون نادری، نمایندهاش در ایالات متحده پیامی دریافت کردم که همین برای دوستم کافی است و او حاضر است عقبنشینی کند.
فردایش دوستم در پشت خط تلفن خشمگین بود. پرسید: “شما اینجا چه جنگی راه انداختهاید؟ به خاطر هواپیمای بمب افگنتان خواب از چشم بچههای من پریده!”
بمبافکن بی -۱ و بمب صوتیاش او را هوشیار کرده بود. به دوستم گفتم: “میدانی، خیلی خوششانس هستی. تصور کن که بهجای امریکا، کشور دیگری با این تواناییها میبود. فکر میکنی یک بمبافکن را بدون آن که بمبی پرتاب کند، به پرواز در میآورد؟ آیا تو بمبافکنی را بدون انداختن بمب به پرواز در میآوری؟”
دوستم ساکت بود. میشود گفت دست ما بالا بود. به آرامی گفتم: “جنرال، دربارهاش فکر کن. تو هنوز زندهیی و خانهات هنوز سرپا است. ما اینجا نیامدهایم که مردم را بکشیم. میخواهیم افغانستان بهتری بسازیم و از تو میخواهیم کمک کنی و نه این افغانستان را به جنگهای داخلی مثل سالهای ۱۹۹۰ برگردانی. شما بر سر مسایل کوچک جنگیدید. یک فرصت تاریخی را از دست دادید و حالا با بازیهایتان این خطر را دوباره زنده میکنید. مخصوصن امریکایی را تهدید میکنی، آن هم بعد از آن که من به تو هشدار دادم چنین نکنی.»
منبع: فرستاده، نویسنده: زلمی خلیلزاد، ترجمه: هارون نجفیزاده، انتشارات عازم، سال چاپ: ۱۳۹۵، صص ۲۱۵ و ۲۱۶