“در کابل آن روزها، دیگر هیچ نشانی از تمدن انسانی باقی نمانده بود، برق، آب، سرویس، تیل، تلفون، که مظاهر تمدن اند، وجود نداشت. دکانها و مغازهها غارت شده بودند و یا از ترس غارتشدن تختهکوب. تن سرکها و پیکر عمارتها با هزاران مرمی و شراپنل، تفنگها و توپها، سوراخ سوراخ گردیده بود. حفرههای عمیقی در هر کوچه و هر کوی و برزن به چشم میخورد. خفره هاییکه به گورهای شوم، تاریک و سیاهی شبیه بودند. از قساوت، بیرحمی و بیمروتی آدمها، سخن میگفتند. درها، کلکینها ، سقفها، درختان، موترها ، گادیها، کراچیها، قالیها، کتابها میسوختند و همراه با چمنزارهای بهشت گونهی کابل به خاکستر مبدل میشدند و آخرین میخها به مظاهر ترقی و تمدن انسانی کوبیده میشد. شهر پر از طنین و غرش راکتها، هاوانها، سکرها و اورگانها بود، انفجارها لاینقطع ادامه داشت و میلیونها مرمی از طرف شهر به طرف دیگر آن فیر میگردید و خطوط آتشینی در آسمان کابل از خود بجا میگذارد. راکتهای دستی بیشمار بودند و در دست هر عجمی و عربی صدای انفجار این راکتهای مرگبار که از زیر گوش انسان فیر میگردید با صداهای مقدس اللهاکبر و نعرههایتکبیر تفنگداران ژولیدهموی مخلوط میگردید و شهر کابل را به روز رساخیز شبیه میساخت. روزی که آدم ها سردرگم اند و کسی در هوای دیگری نیست، همه میدوند، میدوند تا بجایی برسند. در سرکهای به حفره نشسته و داغدار کابل، موترهای پای کپ، لندکروزها، پیژاروهای آخرین سیستم با نمبر پلیتهای پاکستانی، آدمهای با قیافههای بیگانه و پر از پشم و ریش با سرعت سرسامآوری به این طرف و آن طرف در حرکت اند. آدمهایی با دریشیهای کوماندویی پاکستانی و عربی، آدمهایی با پتوها، پکولها ، دستمالهای راه راه، عرقچینها ، دستارها و غرق در اسلحه با ریشهای سرخ، زرد، سیاه، سفید، نارنجی، پهنکوتاه و دراز و موهایی که حلقهحلقه از پشت گوشها جوانه زده است، و دلالت بر تشخص! هر چه بیشتر مالک آن مینماید. در شهر دیگر دریشیپوشی را نمیتوان یافت. زیرا که از وزیر تا کاتب پیراهن و تنبانی دست و پا کرده و به تن خویش چسپانده اند. با کلاهی یا پکولی و پتویی، پتوهای پاکستانی و ایرانی مُد روز شده است و پکولهای شوراینظار باب بازار! که خریدارانی از هر قماش دارد. ریشهای مردم کابل با چنان سرعت محیر العقولی قد میکشند و رشد میکنند که تشخیص آشنا و بیگانه مشکل گردیده است. برایت سلام میدهند، مرد ریشدار و پکول به سری و تو تحیر و تعجب به وی مینگری و بهخود فرو میروی و به قدرت خداوند یکتا “ج” یکبار دیگر سر تعظیم خم میکنی.
زنها نیز روزگار دشواری را میگذراندند، آنها دیگر محکوم به عمری نشستن در کنج منزل شده اند. دیگر ادعای تساوی حقوق زن و مرد رنگ باخته است. زنان که حتی در منظقه از برکت آزادیهای دموکراتیک گذشته، صاحب دانش، شعور سیاسی و فرهنگ پیشرفته نسبت به دیگران بودند و حتی در چوکی های وزارت و شورا مقام های بلندی را احراز کرده بودند، نمیتوانستند بدین سادگی بر مرگ تمدن و زندانیشدن خویش در کنج خانه قانع گردند و بر مرگ آزادی زن گریه سر ندهند و ماتم نگیرند. علیالخصوص که مکاتب بسته شد، پوهنتون و پلیتخنیک کابل و سایر مراکز علمی و فرهنگی از فعالیت باز ماندند. دیگر در هیچ مکتب و هیچ موسسه یی، نه کاغذی، نه دفتری، نه کتابی، نه تخته یی، نه دری و نه پنجرهیی وجود داشت. معارف و فرهنگ کاملاً دستخوش چپاول و غارت قرار گرفته بود و دیگر فاتحه علوم و فنون عصری خوانده شده بود. غارت و چپاول در شهر بیداد میکرد. همه چیز از مرغ گرفته تا آدم دزدی میشد. همه چیز از سیر تا پیاز به یغما میرفت، دیگر غارت متداول و چور شیوع یافته بود؛ اولتر از همه حساب موترهای دولتی اعم از موتر های سواری، جیپ و لاری را رسیدند. موترهای آبپاش، اطفائیه، جنازه، امبولانسها، موترهای ملیبس و حتی سرویسهای برقی ربوده شدند ویا قطعهقطعه گردیدند و آنچه بدست آمد فروخته شد. سپس به سراغ موترهای شخصی رفتند. آنها با پررویی و وقاحت مردم را از موترهایشان پیاده کرده و با تهدید موترها را تصاحب میکردند و با گستاخی کم نظیری گاراژهای مردم را باز میکردند ویا میشکستاندند و موترها را جِر کرده با خود میبردند. بیرحمی سرحدی نداشت و ظلم و ستم تمام مرزها را شکستانده بود. در دفاتر دولتی، در موسسات، کارخانهجات، فابریکات، سینماها، کلوبها، دیپوها، تصدیها، شرکتها ، بانکها و… زبان نداشتند که از بیفرهنگی، بیرحمی و بیمسئولیتی ادمها سخن بگویند، زیرا که هر میز و چوکی و اثاثیهی دیگر، هیزم چایجوش و دیگ آنها گردیده بود. تلویزیونها و یخچالها، بادپکهها، تلفونها، کمودها، دستشوییها، آیینهها، همه و همه چیز یک اداره یا سرقت گردیده بود ویا توسط ضربات راکت –کلاشنکوف و نیش برچهها سوراخ سوراخ گردیده و از ریخت افتاده بودند. ماشینها، جنراتورها، پمپها، سلیندرها، چکشها، برمهها و ارهها دزدی گردیده بودند و در بازار کابل یا پشاور دست به دست میگشتند و در بدل ارزانترین و ناچیزترین قیمتها فروخته میشدند ویا معاوضه میگردیدند. در ضحن ادارات، در دهلیزها، تشنابها بوی نصوار دهن، بوی تنباکو، بوی چرس، بوی ادرار و فضلات آدمها، مشام انسان را آزار میداد و بوی گند، عفونت و کثافت تهوعآور بود و غیر قابل تحمل. سرکها پر از خاک، گل و لای شده بودند. خانهها، تاریک، غمزده، عبوس، افسرده و ساکت به نظر میآمدند. دیگر از هیچ منزلی نور و روشنایی پیدا نبود. در عوض از هر در و هر پنجره صدای گریه، نوحه و شیون به گوش میخورد. مردمی که در مرگ عزیزان خویش میگریستند و ماتم داشتند. کسانیکه نتوانسته بودند اجساد عزیزان خویش را در قبرستان دفن نمایند و ناگذیر در وقفهء آتشباری ها در درون حویلیها صحن اتاقهای خویش دفن میکردند. مردمی که مرهمی برای تداوی جگر گوشهگان زخمی خویش نمییافتند، میگریستند، به طوریکه از هر دری اندوه مرگ، نیستی و شرنگ تلخ و جانگداز هجران احساس میشد. چه دورانی بود؟ دورانی که قیمت یک انسان معادل یک مرمی تفنگ و یک پارچهء نازک راکت تنزل کرده بود.
آری، کابل زخمی و خون چکان بود و داشت در حمام خون غرق میشد و به سختی سرش را بالای شانههایش نگهداشته بود.
روزهای ۵-۶-۷-۸-۹-۱۰ الی دوازده ثور با این باور و امیدی گذشت، ولی وضع بدتر شد. هیچگونه نشانه و اثری از بهبود وضع پیدا نهشد. آنها، این کتلههای نجیب انسانی، این اکثریت خاموش و قانع با شانههای افتاده و لبهای بهم دوخته شده، میدیدند که همه چیز در پیرامون آنها نابوده میگردد و شهر عزیز شان از دست میرود. دیگر آرزوها برباد رفته بود و امیدها به یأس مبدل شده بود.”
منبع: عظیمی، محمد نبی، ۱۳۸۷، اردو و سیاست در سه دههی اخیر افغانستان، جلد اول و دوم، چاپ سوم، پشاور: میوند