“بچهی سقو چون بر تخت سلطنت نشست، چند شب بعد راپورت یک عده منورین توسط مدیر دفتر استخبارات به او پیش شد که بر ضد حکومت فعالیت می نمایند. بچهی سقو از آن چشم پوشید. چند شب بعد آن راپورت را مکرراً به او تقدیم کرد. اما بچهی سقو هر مرتبه اغماض می نمود و سرانجام گفت: بگذار این لاتی ها را که آزاد بگردند، ببینیم که چه از دست شان می آید. حالا اگر من آنها را زندانی کنم، خواهند گفت که ما مرد هستیم که حبیب الله ما را بندی کرد، این تخت را خدا برایم داده و غیر از خدا دیگر کسی آنرا از من گرفته نمی تواند.
یک روز پیشخدمت حرمسرای در دفتر کار بچه سقو وارد شده گفت: امیر صاحب امر بدهید از خزانه یک دانه طلا برایم بدهند. پرسید: طلا را چی میکنی؟ گفت: موهای بی بی گگ(دختر نوزاد یکی از منسوبین حبیب الله) را بر روی آن قیچی می کنند. بچهی سقو با عصانیت اظهار داشت که واه مویهای سر مومهاش را بر سرچی بریده بودند؟ برو کدام روپیه یا قران در خانه خواهد بود که بر سر آن موی بری نمایید.
بچهی سقو که ارگ و شهر کابل را متصرف شد، نه به خزانه و اموال دولتی دستبردی به عمل آمد و نه قتل و غارتی در شهر صورت گرفت. رسوخ عقیدت آن قطاع الطریق به حضرت خالق و احساس امانت داری وی به مال ملت و ابراز شهامت او نسبت به مردم از ورای گزارشات متذکره با مقایسه غارت ها و جنایاتی که خلق و پرچم و بعداً سران اسلام شعار ملا مشرب ها در ظرف چندین سال ارتکاب ورزیدند، به خوبی مشاهده می شود.
به روز سوم یا چهارم اشغال کابل توسط حبیب الله، چند نفر از سپاهیان او هنگامیکه از چوک کابل عبور می کردند، یکی از آنها دستمال گل سیبی را از دکان یک بنجاره ربود که موجب غالمغال دکاندار گردید. تصادفاً در همین وقت سید حسین نایب السطنهی سقاوی، به گردش بازارهای شهر برآمده و به مردم اطمینان می داد که به آرامی و خاطرجمعی به کار و بارتان مشغول باشید، هیچکس نمی تواند به شما و به مال و دارایی تان تعرض کند.”
ولسمل، حسن، د ولس مل ژوند، جلد دوم، صفحهی ۱۳۰۷
“در سال ۱۹۳۹ میلادی مطابق به ۱۳۱۸ خورشیدی، یکروز هنگامیکه مرحوم رحیم الله خان، وزیر فواید عامه به اینجانب و چند نفر از مامورین جوان و تعلیم یافته، بیانیه های نصیحت آمیز می نمود، اظهار داشت که شما گمان می کنید که من مفت و رایگان وزیر شده ام. حالانکه هزارها پستی و رذالت را پذیرفتم تا به این مقام رسیدم. چون مخبری یکی از وسایل پیشرفت بود. بعضی از جاه طلبان حتا از مخبری مربوطین و وابستگان خویش نیز دریغ نمیکردند. یک مامور نقلیات هنگامیکه گیر و گرفت حکومت به شدت جریان داشت، سالهای ۱۳۱۲، ۱۳۱۳ ش ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴ به مکافات اینکه مخبری ماما و چند نفر از منسوبین خود را نموده آن بیچاره ها را به دستگاه حکومت معرفی کرده بود، به حیث مدیر عمومی نقلیات ارتقا یافت. از آن به بعد مدیریت عمومی نقلیات مانند ریاست ضبط احوالات توسعه یافته و در تمام ولایات یک ماموریت نقلیه بوجود آمد که در پهلوی امور مربوطه، وظیفهی جاسوسی را نیز اجرا میکردند. همچنان ماموریتهای مخابرات که در هر ولایت دستگاه تلیفون و دیگر امور پستی را انجام میدادند، عضویت ادارهی استخبارات را نیز داشتند. به همان قسم، مدیریت هوتل ها و مامورین منسوبه آن هم در هر ولایت به همان شکل وظیفهی جاسوسی را اجرا می نمودند. در نتیجه انحطاط اخلاقی طوری گسترش یافت که در هر وزارت یکتعداد مامورین محض برای خشنودی وزیر جاسوسی میکردند. آنها هنگامیکه دوسیهی کار را نزد او میبردند، یک ورقهی مخبری نیز در بین آن بود. یکی از مامورین وزارت خارجه روزی آنچنان ورقه را در بین دوسیه گذاشت، دوسیه را به ملاحظهی وزیر پیش کرد، مرحوم علی محمد خان، وزیر خارجه حین ملاحظهی اوراق چشمش به ورقه راپورت افتاده به مامورین مذکور گفت: آغا این ورقهی تان مربوط به ریاست ضبط احوالات است، به آنجا ببرید و برای من هیچگاه نیاورید.
آنگاهی که متعلمین را به امریکا و اروپا می فرستادند، اولادهای مردمان قزلباش و هزاره و اولادهای مجرمین سیاسی از آن محروم بودند؛ همچنان شیعه مذهبان از شمول در فاکولتهی حقوق محروم شمرده می شدند، آنها در وزارت خارجه به کلی راه نداشتند و در مسلک عسکری تعداد جزیی که پذیرفته میشدند، هیچگاه از رتبهی دگروال لوامشری بالاتر نمی رفتند.”
برگرفته از کتاب د ولس مل ژوند، نوشتهی حسن ولسمل، جلد دوم، چاپ: ۱۳۸۹