محمدیاسین رضایی
تاجایکه به مطالعه تاریخ مداخله سیاسی و نظامسازی در افغانستان ارتباط میگیرد، برای اولینبار استفادهی ابزاری از سران ایل و قبیله پس از سالهای ۱۵۵۶ و ۱۶۹۴ میلادی توسط حکام صفوی ایران و بابریهای هند برای مهار این منطقه روی دست گرفته شد. به قول غبار، گرگین برای انقراض قطعی قبیلهی ابدالی به غلجاییها تکیه میکرد. (۱) و دولت بابری (مغولی هند) با دادن القاب شهزاده به طبقهی اعیان ابدالی آنها را مورد عنایت قرار میداد (۲) بعدها نادر افشار این ابزار را به بازی گرفت.
به تدریج رشد و تکامل تاریخی این دو قبیله در نهایت سبب انقراض هر دو امپراطوری (صفویها و بابریها) گردید. این طنز تلخ تاریخ است، قبیلهی اولی که مورد نوازش سلسلهی شاهان صفوی قرار داشت، آن سلسله را در اصفهان و برنامهی دومی که مورد لطف دولت بابری هند بود، این سلسله را به تدریج تضعیف و سرانجام به سقوط سوق داد. میراث مرگبار برنامه این دو جریان قبیلوی که تا هنوز هم بر همان خطمشی، یعنی اولی در تقابل با ایران و دومی به جلگههای حاصلخیز پنجاب و هند چشم دوختهاند، با قساوت و بیرحمی بیپیشینه همچنان ادامه دارد.
جای تعجب در این است که با وجود دادن قربانیان بیشمار، این روند در این روزها ابعاد گستردهتری یافته و فداکاری برای تطبیق آن برنامههای جاهطلبانهی برونی افزایش بیپیشینه پیدا کرده است.
در اواخر قرن ۱۸ که دیگر رقبای مغولی و صفوی، صحنه را ترک کرده بودند، با ورود هیولای هزار دستوپای استعمار انگلیس و توسعهطلبی روسیه به طرف آسیایجنوبی، عناصر ایلی رد پای گذشتگان را گم نکرده و به خصوص پس از جاهطلبیهای شاهزمان و شکستهای شاهشجاعی، بارکزاییها که پس از دوستمحمد به عنوان نمادی از زیرمجموعهی قبیلوی منسوب به درانیها همچنان به دربار انگلیس ارادت را حفظ کردند، اعیان قبیلهی غلجایی راه خلاف را پیموده و افراد و اشخاص منسوب به آن ایل به مسکو ارادت ورزیدند. در این میان اعیان جوامع غیرپشتون که بخشی از آن به سران قبیلهی اولی و قسمت دیگر آن به طبقات اشراف قیبلهی دیگر پیوسته، به شکل قربانی مدام در مخالفت با خود رزمیدهاند.
تا جاییکه به جاهطلبی و توسعهی قلمرو ارتباط میگیرد، زمامداران این سرزمین پس از سال ۱۸۰۹ که اولین معاهده میان نمایندهی انگلیس و شاهشجاع ابدالی انعقاد گردید، تا امروز دو نگرش در دربار کابل و درون اعیان جوامع کشور وجود داشته است؛ این دو نگرش حتا پس از تقسیم شبهقاره به هند و پاکستان و بنگلادیش، رد پایش ادامه داشته و مردم افغانستان به پای آن قربانی بیشمار دادهاند.
نگاه اولی را که باید نگرش سیاسی شاهشجاعی خواند، بهترین مثال آن معاهدهی مثلث لاهور میان رنجیت سینگهـ، مکناتن و شاهشجاع الملک در سال ۱۸۳۷ و تسلسل آن با امضای معاهدهی گندمک در سال ۱۸۷۹، معاهدهی همکاری میان برتانیه و دوستمحمد در سال ۱۸۵۷، معاهدهی دیورند در سال ۱۸۹۳، معاهدهی صلح میان برتانیه و امانالله میان سالهای ۱۹۱۹-۱۹۲۱ که سرانجام با تفاهمنامهی اخیر با پاکستان ادامه یافته است و نگرش دومی که با بلندپروازی شاهزمان ابدالی و وزیر اکبرخان بارکزی و محمدشاه خان غلجایی در جریان قرن ۱۹ آغاز و با تحرکات اولی امانالله خان ادامه و سپس با تقسیم شبهقاره و رسمیتنشناختن پاکستان توسط دولت کابل در سال ۱۹۴۷ توسط محمد ظاهر آخرین پادشاه سلسلهی محمدزایی (درانی) و قطع رابطهی سیاسی با آن کشور در سال ۱۹۶۱ و نگاه توسعهطلبانه محمدداوود تا سال ۱۹۷۹ و سفر نورمحمد ترهکی به مسکو و امضای معاهدهی دولتی مورخ ۵ دسامبر ۱۹۷۸ با اتحاد شوروی سابق، تسلسل آن تداوم پیدا کرد (۴)، در عصر مقاومت علیه استیلای شوروی با رویکرد نوین ادامه یافت (۵)
نیروهای جهادی که بعدها به طالبان و در سالهای اخیر به طالبان و دولت اسلامی (داعش) جا بدل کرده و اغلب رهبران ایل غلجایی در راس آن قرار دارند، رویای بخارا و نیشاپور و دهلی را در ذهنشان میپرورانند و جمع دیگر جغرافیای مورد قبول امپراطوری تزارها و برتانیه را در قرن ۱۹ و سرآغاز قرن بیست (۱۹۰۷) که افغانستان را به عنوان حایل اما از لحاظ سیاسی تحت قیمومیت برتانیه رسمیت داد، پذیرفته و یا در واقع جغرافیای سیاسی پس از جنگ دوم جهانی را به رسمیت میشناسند.
این دو نگاه، درون مردم افغانستان نماد از ملیگرایی افغانی ویا تسلیمطلبی و وطنفروشی تعریف گردیده و حتا از منظر روشنفکران و مورخین با نام و نشان این کشور و یا زمامداران کنونی و پیشین، آن معنا و تعریف جایگاه خاص خود را داشته و این بازی پیچیده و مرگبار در واقع از آن دو نگاه انرژی و درونمایه کسب مینماید.
این موضوع تنها درون مردم افغانستان اسباب نفاق و چنددستگی را فراهم نکرده، بلکه کشورهای همسایه به مراتب از این دو رویکرد، متأثر بوده و در تقابل و یا در توافق با صاحبان آن بینشها، برنامههای سیاسیشان را در مورد این مرز و بوم عیار کردهاند، تا مبادا با ایجاد حاکمیت با ثبات و توانمند در این جغرافیا ملیگرایان افغانی که خواب توسعهطلبی تا بخارا و نیشاپور و یا دهلی را میبینند، قد راست نموده و گرد سُم اسپهای امروزی (تانگ و توپخانه)ی شان خواب آرام ساکنان اطراف رود جیحون، سیحون، اکسوس، گنگا، جمنا و براهماپوترا را پریشان نسازند، از آن سبب پروژههای بازدارندهی متعدد را روی دست گرفتهاند.
در کنار آن نگاه، رویکرد دیگری هم وجود دارد که ساکنان این کشور را بیشتر از همه رنج میدهد و آن یلغار و تهاجم قبیلوی نه در برون، بلکه در درون این کشور و آن هم براساس جابهجایی قومی و یا پاکسازیهای قومی و ایلی است که از همه بیشتر به بُعد داخلی این جغرافیا خوفوهراس را به بار آورده است. این برنامه که یکنوع پروژهی بازدارنده به شمار میرود، در مجموع از برون برنامهریزی گردیده و میخواهند این انرژی را که مبادا در توسعهطلبی برونی به مصرف برسد، در داخل با راهاندازی جنگهای خانمانسوز قومی و… خنثا و خود را از شر آن راحت ساخته و با مصروفسازی در خارج از سرحداتشان با سران آن گرایشات بازی نمایند.
منابع:
- افغانستان در مسیر تاریخ؛ نوشتهی میرغلام محمد غبار، چاپ چهارم، ۱۳۹۴، کابل: میوند، ص ۳۱۶
همان، ص ۳۰۱
- تاریخ روابط سیاسی افغانستان، از زمان عبدالرحمان تا استقلال، نوشتهی لودویگ آدمک، ترجمهی علی محمد زهما، ۱۳۴۹، کابل: افغان کتاب، ص ۲۲
- تاریخ قرنبیستم، نوشتهی ظاهر طنین، از انتشارات اکادمی علوم افغانستان، ص ۴۵۴-۴۵۵
- بررسی اوضاع سیاسی در آسیای مرکزی، نوشتهی داکتر عبدالغنی، (۱۳۸۴)، کابل، ص ۱۸۳