«ساعت۱۱ و دهدقیقهی شب اول ماه می سال ۲۰۱۱ دو چرخبالِ «بلک هاواک» و دو چرخبالِ «شینوک» امریکایی که ۷۰ کوماندوی امریکایی را سوار کرده بودند، جلالآباد افغانستان را به قصد پاکستان ترک کردند. این کوماندوها با عینکهای شببین و تفنگهای بیصدا مجهز بودند. سگی نیز با خود آورده بودند. مترجمان زبانهای پشتو و اردو هم درچرخبالها سوار شده بودند. این چهار چرخبال برای اینکه در رادار نیروهای هوایی پاکستان ظاهر نشوند، از تکنالوژی پیشرفته استفاده کرده بودند. برای پاسخگویی به هرنوع تهدید احتمالی از سوی قوای هوایی پاکستان، هواپیماهای جنگی امریکا در آن سوی مرز در افغانستان در حالت آمادهباش بودند.
بین ساعت ۱۱:۱۵ و ۱۱:۳۰ شب، چرخبالها از مسیر خیبرایجنسی وارد حریم فضایی پاکستان شدند. یکی ازچرخبالها درتورغر نشست. این چرخبال وظیفه داشت تا به سه چرخبال دیگر دربرگشت سوخت رسانی کند. چرخبالی که درتورغر نشسته بود، همچنان وظیفه داشت تا مراقب نیروی هوایی پاکستان و واکنش احتمالی آن باشد. سه چرخبالِ دیگر، دو بلکهاواک و یک شینوک خود را به بلال تاون ایبتآباد رساندند.
یکی از چرخبالها، کوماندوها را در پشتِ بام ویلای بنلادن پیاده کرد. این چرخبال به حیاط عمارت نشست اما حین نشست صدمه دید و دیگر نتوانست پرواز کند. چرخبال دومی که چرخهایش صدای بلند تولید نمیکرد، شماری ازکوماندوها را در قسمت غربی عمارت پیاده کرد. اینچرخبال دوباره پرواز کرد. چرخبالِ سومی درمیدانی در شرق ویلای بن لادن نشست کرد. سر و صدای آنرا تمام ساکنان ایبتآباد ازجمله محافظانِ اکادمی نظامی پاکستان که درهمان نزدیکیها واقع است، شنیدند. کوماندوهای امریکایی عملیات را آغاز کردند.
ناگهان چراغها خاموش شد. امریکاییها برق را قطع کردند. همه جا را تاریکی گرفت. ابراهیم «محافظ بنلادن» که در پیادهی خانه یا واحد فرعی ساختمان زندگی میکرد، اولین کسی بود که بیدار شد. مریم، همسرِ ابراهیم اصلن به خواب نرفته بود. ابراهیم دخترش رحما را از اتاق دیگر آورده و به مادرش سپرد. مریم تلاش میکرد دخترش را که خیلی ترسیده بود، آرام کند. در همین حال گوشی همراه ابراهیم زنگ آمد. ابراهیم زنگ را جواب داد اما نتوانست صدای پشت خط را بشنود. در همین حال کسی دروازه را تک تک کرد. ابراهیم با صدای بلند پرسید «ابرار تواستی؟»، وقتی در را گشود گلولهی به پیشانیاش خورد. گلوله از سمت پنجره وارد شد و در حالیکه دستان ابراهیم به دروازه بود، به زمین افتاد. گلولهی دیگر به شانه مریم اصابت کرد. او هم به زمین افتاد.
سربازان چهار دروازه آهنی ساختمانِ اصلی ویلا را منفجر کردند تا راه خود را به طبقهی بالایی باز کنند. بنلادن از صدای چرخبالها درک کرده بود که عملیاتی برای بازداشت یا کشتن او در جریان است. بنلادن از بالکنِ اتاقش به چشم سر دید که کوماندوهای امریکایی وارد ساختمان شدند. او با صدای بلند گفت: «سربازان امریکایی وارد شدند، همهی تان اتاق مرا ترک کنید»، صدای چرخبالها، دیگر ساکنان ویلا را هم بیدار کرده بود. همه ترسیده بودند.
در آن شب شریفهالصیحام با پسرش خالد در طبقه اول بودند. مریم و سمیه، دختران بنلادن در طبقهی دوم خوابیده بودند. آخرین دستور بنلادن، به امل داده شد که اتاق را ترک کند، اما امل اطاعت نکرد. وقتی کوماندوها وارد شدند، مریم و سمیه هم به منزل سوم و به سمت اتاق پدرشان دویدند. دیگر کودکان امل هم به سوی اتاق بن لادن رفتند. زنان به خواندن آیات قرآن شروع کردند. امل یک سرباز امریکایی را دید که در آستانهی در اتاق آمد و به صورت بنلادن لیزر انداخت. سرباز پس از شناسایی بنلادن، فورن به پیشانی او شلیک کرد. هیچ صدایی تولید نشد. بن لادن به زمین افتاد و دست وپا زد. امل به سمت سرباز امریکایی دوید. شاید میخواست به سرباز حمله کند، سرباز به زانوی امل هم شلیک کرد.
جسد بنلادن در خون شناور بود. سربازان باید جسد را تثبیت هویت میکردند، سربازان امریکایی تفنگهای شان را به سمتِ دختران بنلادن نشانه گرفتند. سربازان دختران را بازرسی کردند. یک سرباز از سمیه پرسید: «جسد از کی است؟»، سمیه پاسخ داد: «از پدرم اسامه بنلادن».»
منبع: رازهای القاعده و پاکستان، اعزاز سید، مترجم؛ فردوس کاوش، چاپِ اول، انتشاراتِ عازم، صص ۳۸-۴۱