«به آن دستهی قلیلی که سردار محمد عظیم خان میان آنها بود و شجاعانه میجنگید عمدهی سپاه افغان حملهور شده او را شکست دادند. مشارالیه شب فرستاد عیال و اطفالش که در جایی سپرده بود به او رسانیدند و با یازده سوار اناث و ذکور متوجه هرات به عزم رفتن ایران شد. فوج قزاق افغان با جمعی سوار از او تعاقب کردند وقتی به او رسیدند مشارالیه برگشته جنگ شدیدی با افاغنه کرد و سی و دو نفر در این میدان از آنها کشت و رسالهها به او دست نیافتند، اما دو نفر از همراهان او به قتل رسیدند.
هم در آن گیرودار اسبی که پسر هشت سالهی او سوار بود تیر خورد و آن حیوان رم برداشته خواسته فرار نماید، بچه از زین پرت شده پایش به رکاب مانده و از صدمه در دم جان داده بود. محمد عظیم خان وقتی رسالهی افغان را عقب نشانید. بچهی خود را در اندکی فاصله مرده دید. خواست او را دفن نماید، چیزی میسر نبود. شال کمرش را کفن قرار داد و با پایهی تفنگها قدری زمین آبشاری را گود کرده بچه را دفن نمود و روانهی راه شد، تا به نقطهی دولتیار رسید. در جای مخصوصی اطراق کرد. اما سردار محمدخان تایمنی دولتیاری به حیله نزد او آمده گفت: شما قوم و اقاربهای من هستید و مهمانداری و پذیرایی شما بر من واجب است. داخل آبادی شوید که عیالها در صحرا منتظر نباشند و کسی شما را نبیند. سردار محمد عظیم خان ندانست که قوم تایمنی با بربری مثل وصلت گرگ با میش است. به سخنهای آن مرد مطمئن شده عهد و سوگند قرآن از او خواست که به خیانت او اقدامی ننماید. آن هم بهجا آورد و سردار را به خانه برد. مشارالیه با همراهانش که چند شبانه روز خسته و ذله در جدوجهد جنگ و فرار بودند، پس از صرف غذا خوابیدند. سردار محمدخان نامرد سواران و همراهان خود را اخبار داده اطراف محل اقامت را محاصره کردند. آن وقت یراقهای آنها را برداشتند و خود ایشان را مقید ساختند و راپور این مطلب را به هرات فرستادند. یک دسته سوار مأمور آوردن آنها به هرات شدند. تا رسیدن اینها به دولتیار دو نفر دیگر از همراهان سردارمحمد عظیم خان به هر وسیله بود از نزد سردار تایمنی فرار کردند و خود او (سردار محمد عظیم خان) را با هفت نفر همراهان به هرات آوردند. از زنان همراه یک نفر عیال خاطر تعلق سردار مشاورالیه بود که به لباس مردانه درآمده بود و مغلولن آنها را به دربار عام ورود دادند.
سعدالدین خان نائبالحکومه هرات با آن همه علم و فضل خودداری آبروی آنها را ننمود، و بنای دشنام را به سردار گذاشت و سران عیال را که لباس مردانه داشت در ملا عام برهنه کردند. محمدعظیم خان به جواب نائبالحکومه جزاین چیزی نگفت که: مرا به نامردی گرفتهاند، نه در میدان جنگ. حال هم دست و بازوی من بسته است و در قید شمایم که دشنام میدهید. مادامی که دستم رها بود از اینگونه حرفها نشنیدم. اما مردان مقصر را بکشند گواراتر از دشنام و دستاندازی به ناموس است.
پس از این نطق ریش او و همراهانش را کندند و بعد استخوانهای زیاد با جگربند گوسفند در گردن آنها انداخته میان بازارها گردش دادند و جارچی هر چه دستورالعمل داشت ندا کرد و پس از حبس چند روز که راپور به امیر دادند قرار شد آنها را مغلولن به کابل بفرستند. از راه قندهار تحتالحفظ فرستادند و در کابل سردار مذکور را به قتل رسانیدند.»
منبع: عینالوقایع، نوشته محمدیوسف ریاضی هروی، انتشارات دکتر محمود افشار یزدی، چاپ اول، سال چاپ: ۱۳۶۹، صص ۲۲۰ و ۲۲۱