محمد یعقوب خان، کندک مشر توپچی که در فرانسه تحصیل و در عهد امانی به طرفداری شاه به جدیت و صداقت کار کرده بود، در نظام بعدی به زندان افتاد. وی اوضاع کشور و مردمش را طی یک نثر مختصر اما پر معنا و عاطفی چنین تصور کرده بود:”من در این اقیانوس بدبختی محکوم به فنا هستم، فریاد و ناله، دشنام یا التماس. بغض یا محبت، کوشش یا سستی هیچکدام مانع غرق شدن من نخواهد بود. من محکوم به عذاب استم و در این باتلاق متعفن لحظه به لحظه فروتر میروم، شیون من بجایی نمیرسد و نالهام دلی را متاثر نمیگرداند. هرکس در اطراف من در این منجلاب پر از تیغه های زهرآگین و گزنده های کشنده، غوطه ور است و همه همدرد و هم بند من است. هر یک به نحوهی خاصی با این عذاب دست به گریبان است. همه با ناله و ضجه آرزوی مرگ می نمایند و در عین حال همه از مرگ هراسان اند، با آنکه حتا برای لحظهیی طعم شیرین زندگی نچشیده اند. در این جهنم که من میزیم، نور و هوا وجود ندارد، نعره و فریاد از نزدیکترین مسافتی شنیده نمیشود، تشنجاتی که روح ما را شکنجه می نماید، از کوتاه ترین فاصلهیی دیده نمیشود. سکوت و ظلمت بر این قبرستان وسیع حکمفرماست، این سکوت و ظلمت لایتناهی به قدری وحشت آور است که آلام دیگری در برابرش ناچیز است. ترس و وحشت سراپای ما را فراگرفته، بدگمانی و بدبینی بالای سرما خیمه افراشته، دیگر از سایهی خود بیمناک و از برادر خود بدگمانیم، همه از هم و با هم رنج می بریم، همه از هم و با هم می ترسیم، همه از هم و باهم فریاد می کشیم، همه از هم و باهم ناراضیم، همگی از هم متنفر و بیزاریم، ولی همگی باهم این جهنم واقعی را به وجود آورده ایم.
راستی و درستی، وطنخواهی و نوع پروری کلمات متداولهی ماست، ولی درعمل جز ترس و کینه، رنج و بدبختی حاصلی نداریم. آنچه در محیط ما وجود دارد، برای تشدید شکنجه و افزایش رنجهای ماست. علمای علام از عمل نیک محروم اند، پاسبان دزد است، قاضی راشی است، دولت هم دشمن جان ماست، فرهنگ کانون جهل و فساد گشته و عدلیه مرکز ظلم و قساوت. همه میدانیم و همه آهسته این قضایا را صحبت می نمائیم. با وجود آن به متعالمان و ملانمایان احترام می گذاریم، از پاسبان می ترسیم، به قاضی التماس میکنیم، از دولت انتظار شفقت و مساعدت داریم و برای دفع ظلم به حکومت پناه می بریم. اما احترام ما به عالم نمایان، ترس از پولیس، التماس ما به قاضی، دادخواهی ما به حکومت و عدلیه همه ریاکاری و دروغ است و دعای علما و عدالت قاضی از آن دروغ تر.
دروغ آتش جهنم ماست، دروغ مادهی اولیه این کارخانه رنج و عذاب است، دروغ محصول تمام نشدنی این مزرعه آفت و الم است. آری دروغ تخم پرحاصلیست که لاینقطع در سرزمین بلاکاشته شده و میوهی آن بر خرمن کینه و عداوت تنفر و بدبینی افزوده میرود. دروغ کانسرت شیاطین و آهنگ عزائیست که در سرتاسر این قبرستان نواخته میشود، دروغ سرود جهنمیان است.
زندگی ما چیست؟ در میان شعلههای جهنم می خندیم، گریه می کنیم، میترسیم، مایوسیم، امید میروئیم و نمو می کنیم، گل میدهیم و پژمرده می شویم. لیکن لهیب این آتش سوزندهی ما ابدیست. مگر نسلهای آیندهی ما نیز در این جهنم برای ابد خواهند سوخت.
اصلاً زندگی ما به معنای حال وجود ندارد، زندگی ما به فردا احاله میگردد و ما به فردا علاقه مندیم، فردایی که امروز نمی شود و در پی خود فردای دیگری دارد. با وجود آن، این مرجع امید ماست. فردا آهنگ یکنواخت و تنها آهنگ امید بخشیست که در سرتاسر جهنم ما طنین می اندازد. فردا سرور دایمی ماست، فردا نان خواهیم خورد، فردا دفع ظلم خواهد شد، فردا الام و مصایب ما کمتر خواهد شد، فردا دژخیمان ما دست از شکنجه و تعذیب ما خواهد کشید، فردا صدای شلاقی که استخوان های ما را خورد می کند، شنیده نخواهد شد، ما منتظران این فردا استیم.”
برگرفته از کتاب “افغانستان در مسیر تاریخ”، تالیف میر غلام محمد غبار